(خطاب به پیامبر) دربارهی روح از تو میپرسند. بگو: روح از (سنخ) فرمان پروردگار من است و به شما از دانش، جز اندکی داده نشده است.
سورهی اسراء، آیهی ۱۷
* * *
گاهی همینجا نشستهام و از پشت تمام پنجرههای باز، دنیا را تماشا میکنم. بالا، پایین، شرق، غرب... همهجا هستم. گاهی تکثیر میشوم و به اندازهی تمام روزهایی که میتوانم زندگی کنم، ادامه پیدا میکنم. گاهی امتداد من به کوهستان میرسد. گاهی به خیابانی خلوت در شهری دیگر. گهگداری هم میرسد به عرشهی کشتی بزرگی که میان آبهای جهان بیوقفه میرود. حتی یکبار خودم را روی نیمکت چوبی پارکی در دورترین نقطهی جغرافیایی جهان دیدم.
از فنجان چایم شروع میشود. بعد از آن خدا میداند تا کجا ادامه پیدا میکند. میرود و دور میشود. زیرِ گنبدکبودِ قصهها جای میگیرد و همراه با نتهای پرندگان به آسمان میرود. وقتی گرمای فنجان چای دستهای سرمازدهام را از هوای زمستانی پناه میدهد، وقتی گرمای آرامشبخش، کمکم درونم سرریز میشود، آرام میآید و نخ تمام رؤیاهایم را میکشد. رؤیاهایم روی زمین میریزند و با هم قاطی میشوند. میخندد. یکی را برمیدارد و دنبالش میرود. همین است که نمیدانم کجا میرود. هربار مقصد جدیدی دارد و مقصدش را از رؤیاهای بیانتهای من انتخاب میکند.
لابد یکی از همینروزها چمدانش را میبندد و میرود دنبال ستارهها و دنبالهدارها. دنبالهی دنبالهداری را میگیرد و دنبالش میرود. با سرعت نور میرود و میخندد و آسمان را روشن میکند. شاید هم بیسروصدا در یکی از داستانهای کتابها پنهان شود و بعد از این، آنجا خودش را ادامه دهد.
نمیتوانم پیشبینیاش کنم. نمیشود دستش را خواند. نمیتوان تعبیرش کرد. نمیدانم چیست این رفتنهای ناگهانیاش. اینکه از کجا شروع میشود و به کجا میرسد. اینکه به هوای کدام هوا میرود... ته دلم کنده میشود. انگار که زیر پایم خالی شود، چیزی از درونم کم میشود. چیزی که میرود و از من دور میشود و یک آن، دوباره بیصدا بازمیگردد به من و جای خالی خودش مینشیند.
حالا دارم صدای نتهای تازهاش را میشنوم. با خودش چیزی زیرلب زمزمه میکند. یک موسیقی ملایم و ممتد. موسیقیای که چه بخواهی و چه نخواهی، وقت سفر میشنوی. یک موسیقی خاص که نتهایش را هیچکس بلد نیست...
تمام پنجرههای خانه را بستهام و از پشتشان کنار آمدهام. اما چیزی در من، پنجرهها را صدا میزند. انگار پنجرهای از پنجرههای جهان باز مانده که چایم سرد شده. صدای موسیقی ملایمی از دور دستها میآید. دنبالهداری از آسمان میگذرد. احساس میکنم زیر پایم خالی شده است...
------------------------------------------------------
* بخشی از شعر «در گلستانه» از سهراب سپهری